سلام
صبحتون بخیر، هوای قم شدیدا سرد شده ، را سته میگن پدیده ال نینو در راهه؟ هر چه پیش آید خوش آید
راستش این روز ها خیلی تنبل شدم ، شاید م بخاطر باشگاه هستش که کلی انرژیم گرفته میشه، 3 ماه به عروسیه هنوز یخچال و تی و ی مبل و ناهار خوری و سرویس خواب نخریدیم ، استرس خیلی زیادی دارم ، اما از اونجایی که با نگرانی چیزی درست نمیشه و من هم هر وقت نتایج کارها رو واگذار کردم بهترین اتفاق ها افتاد ، پس رها می کنمشون و میزارم خدا خودش کارها رو درست کنه ، شدیدا تو رژیمم ، صبح هها عسل دارچین شبا فقط سادلاد یه ها هم یغذای خیلی کم می خورم ، بلکه این چربی های باوفا دست از سر ما بردارن و برن تو لباس عروس خوشگل بشم ، پریشب پاگشای جاریم بو د ، برادر شوهر بزرگم هنوز ازدواج نکرده بود که ما ازدواج کردیم ، من 3 تا برادر شوهر دارم و یک خواهر شوهر ، سعید پسر کوچیکه اس ، و سطی هم ازدواج کرده و جدا شده و 2 تا فرزند داره که خانواده همسرم ازشون نگداری می کنند یک پسر چهر ساله و یک پسر 7 ساله ، و برادر شوهر بزرگه هم که یک ماهه تقریبا قبل محرم و صفر عقد کردن و جاری هم اونطور که همسرم میگفت یه ازدواج ناموفق داشته اما برادر شوهرم مجرد بوده،پریشب دعوت بودیم خونه مادر عروس، چند تا از فامیلاشونو اورده بودن کمک ، سفره شون قشنگ بود و چیزی کم نداشت:
زرشک پلو با مرغ، فسنجان ، سالاد ماکارانی ، سالاد کاهو ، ته چین مرغ ، ژله ، ترشی آلوچه و البالو و بامیه ، دوغ و نوشابه و دلستر
مادر خانم برادرشوهرم زیاد رابطه خوبی باهاش نداره ، وقتی رفتیم و نشستیم همگی میوه رو اورد و گذاشت روس میز وسط و گفت آقا فلانی ( اسم برادر شوهرم) پاشو میوه رو پخش کن، برادر شوهرم سرخ شد مادر شوهر و خواهر شوهر به من نگاه کردن و چشماشون داشت میزد بیرون از حدقه ، این در حالی بود که عروسشو ن و خواهر شو دوماد اولشونو پسر مجردشون بی کار نشسته بودن ، برادر شوهر من تو خونه خودشون سلطنت میکنه همه دست به سینه اش هستن اما اون شب....... ههههه
کادو هم فقط یه پلیور بش داده بودن
دیگهشام خوردیمو چون دوشنبه شب بود و 90 داشت همسرم گفت من با کسی قراردارم و ساعت 10 از خونشون اومدیم بیرون و یکم غیبت کردیمو رسیدیم خونه ، هر شب میرم بیرون و کلی لباس تو خونه ای و بیرونی برای خودمو همسرم میخرم برای خرید عروسی، بازم هرچی میخرم یه چی کمه، خدایا خودت کمکمون کن، همسرم این روزها در گیره یه جابجایی شغلی داره که فکر کنم شک خدا برامون خوب باشه ،
ببخشید قروقاطی نوشتم
سلام
صبح زیبای پاییزیتون بخیر
شهر ما که دیشب بارون اومد، ما یه پنجره بغل تخت خوابمون داریم که صبح ها که از خوا پامیشم بازش می کنم با همون چشمای خواب آلود و موهای پریشون سرمو میگیرم بیرون و به آسمون و زمین تمامی همسایه ها و... سلام میکنم و دستامو با میکنم و تمام عشقمو تو فضا پخش می کنم و تمام انرژی مثبت رو دریافت میکنم ، خلاصه امروز که دیدم بارون اومده با ذوق بیشتری این کارو کردم.
دیروز همسری از سرکار اومد دنبالمو چون میخواست بره استخر منو گذاشت خونه مامانم اینا و خودش رفت منم پیش مامدر و خواهرم نشستم تا بیاد ( من تا 16 سالگی تک فرزند بودم بعدش خدا یه خواهر بهم داد که الان 7 سالشه و میره مدرسه ) خلاصه دیروز یه کم مشقاشو یادش دادمو با مامانم غیبت کردیمو یه مقدار جهیزیمو خورده ریزاشو باز کردم نگاه کردمو دوباره گذاشتموشون سرجاشآخه چون دوره عقد کردگیم زیاد شده و الان امکان استفاده از جهیزیه ام نیس دلم براشون تنگ میشه و گاهی یاد میره چیا خریدم ، عید از یه ماشینی یه دست پارچ و لیوان خرید که روش خودشون نقش و نگار و اینا کشیده بودن ، خواستم چند دست بخرم که نداشتو کارتشو داد منم یااااااادم رفت تااااااا الان دیروزم کارتشو پیدا کردمو زنگیدم که در دسترس نبود حالا چکار کنم ؟
سعید استخرش تموم شد که اس دادم کجایی که گفت دنده ماشین جا نمیره ، چند روز بود تق تق میکرد و به سختی جا میرفت ، گفت دنده یک ماشین اصلا جا نمیره رفت روغن و واسکازین و اینا شو اوکی کرد و گفت خدا کنه درست شه و خرج دیسک و صفحه نزاره رودستمون که خدا رو شکر نرم تر شده.
بعدش اومد و دیگه تو نیومد و رفتیم خونه ، میخواست بره هیئت که کلی توماشین بهش غر غر کردم که خسته ای نمیخواد بری و من تنهامو کمر درد دارمو حموم میخوام برم تو نباشی میترسمو انققققد گفتم که نرفت، رفتیم خونه و به دلیل نزدیک بودن به عروسی شدیدا مواظب خورد و خوراکون هستم و دیگه شب نون و پنیر و خیار گوجه خوردیم و چای من رفتم حموم و بعدش یکم دراز کشیدیم فیلم دیدیمو خوابیدیم،راستش شاید خیلی پخش و پلا نوشتم اما چون تازه شروع کردم نمیدونم از چی و از کجا بنویسم کمک کنید بگید از چی بگم فعلا روزانه نویسی کردم.
سلام
من الیا هستم
متولد سال 1372 و همسرم سعید متولد 1366 ، من کارمند یک شرکت لبنیات هستم و همسرم مهندس عمران و همچنین سرپرست فروش یک شرکت حبوبات ، توی یک شرکت ساختمانی باهم دیگه همکار بودیم و بعد از اینکه چند ماه باهم دوست بودیم و پس از ماجراهای فراوان ازدواج کردیم، بنا به دلایلی که فکر میکنم گفتنش به صلاح نیست از ماه 8 عقدمون به بعد با هم و در یک سوییت در حومه شهر زندگی می کردیم، و بعد از پستی بلندی های فراوان تصمیم گرفتیم که عروسی مون رو بر پا کنیم ویک ماه پیش منزلمون رو عوض کردیم و یک خونه تقریبا سازگار با سلیقه من اجاره کردیم، و قراره تاریخ 9 بهمن که البته 8 بهمن تولد همسری هست عروسی بگیریم،مدتهاست که وبلاگ های نورا ، اشتی و هیلا و حسنا و عسل خانومی و .... رو می خونم و تصمیم گرفتم من هم از زندگیم بگم، خواهشا همراهم باشید و نظراتتون رو ازم دریغ نکنید.